« بسم رب الشهدا و الصدیقین »
آمده ای رو به رویم ایستاده ای...
مثل همیشه لبخند می زنی...
من تب دار و بی تاب نگاهت می کنم... بغض دارم...
قدر تمام نبودن هایت... قدر تمام تنهایی هایم...
چفیه ی مشکی ات از گردنت برمیداری، می اندازی گردن من...
سرم را بغل می کنی... پیشانی ام را می بوسی... اشک هایم را پاک می کنی...
می نشانی ام روی نیمکت ، می نشینی کنارم...
سرم را به سینه ات می چسبانی...
برایم حرف می زنی...
از رشادت... شهادت... ایثار... عشق... جنون...
از قیام حسین... وفای یاران ... جفای کوفیان...
از رسالت زینب ...
برایم مداحی می کنی... روضه می خوانی... گریه می کنی...
تو به روضه ی مادر حساسی...
چادرم را در مشتت می گیری و قسمم می دهی...
ضجه می زنی و قسم می دهی...
من هق هق می کنم و قسمت می دهم...
باران می گیرد...
اشک هایمان گم می شوند زیر التماس آسمان...
می گویی : « یک روز بارانی می آیم... همان روزی که او می آید... »
می گویم : « من بدون تو چه کنم آرام جانم ؟ »
لبخند می زنی و می گویی : « رسالت زینب را که یادت هست ؟»
مجنونم می کنی... مجنون...
.
.
.
این روزها عجیب صبورم آرام جانم...
باران که می بارد ،مثل همیشه می دوم زیر باران... بدون چتر...
امن یجیب می خوانم که برگردی... امن یجیب میخوانی که صبور باشم...
می دانم دست دعای توست،که دلم را صبور نگه می دارد...
سایه ات،لبخندت،دعاهایت ، مستدام و مستجاب بهترینم...
.
.
.
« الهی ! به حق الحسین ،عرفنا حجتک ، و عجل فی فرجه »
یا علی